من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
همیشه دوستش داشتم،
جادوی سادگیهای شگفت است...
«زمان روراستی»،
وقتی میآید کم کم آه، پنهان نمیماند...
«زمان شیدایی»
همین که بادی میوزد، دل درختان میلرزد،میریزد!
«وقت وصال ابرها»
بغض فروخوردهی یک سال آشفتگی میشکند... همین که دو ابر بهم میرسند...
این دیدار سادهی ویرانگر ِ آبادکن!
آسمان خود را میزاید، مثل انسان در «قدر».
«مهربان مادر پیر»
پا به پای دلتنگیهای تمام شهر میبارد... میشکند... مینالد
و باز میرقصد
با خندهی تلخ درختان وقتی باد لای انگشتانشان میپیچد.
دلهای شکسته را به خود رجعت میدهد... اصلا «قیامت» است!
پاییز...
فصل رنگارنگ مهجور من...
نظرات شما عزیزان:
برچسب:,
21:34 توسط فاطمه صلاحی| نظر بدهيد |